صباصبا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

صبا عشق من و بابا

یک اتفاق بد

چند روزی میشه که از دنیای وبلاگی دور شدم گزارشات این چند روز همه تاریخ مصرف گذشته و بیات شدن ولی امشب اومدم که بنویسم از برنامه هایی که واسه این چند روز تعطیلی با بابا ریخته بودیم و اینکه قرار بود دایی امیر اینا برن کرمان و ما چند روزی تنها باشیم ولی همه چی با یک تلفن عوض شد. با  شنیدن خبر فوت یکی از اقوام بابا تصمیم گرفت ما هم این چند روز و با دایی امیر اینا بریم کرمان و توی مراسم شرکت کنیم. دیدن دوستان و فامیلی که مدت ها ندیده بودیمشون خالی از لطف نبود ولی دوست نداشتم همراه غم و غصه باشه.این اولین بار بود تو همچین مجلسی شرکت میکردی. دلشوره اینو داشتم که نکنه از دیدن اینهمه آدم مشکی پوشیده بترسی یا شلوغی اذیتت کنه ولی خدارو شکر یا هنو...
29 آبان 1390

یه روزه خوشمزه

صبایه 1 سال و 1 ماه و 16 روزه ی ما دیروز قبل از ظهر یکدفعه احساس کرد چقدر دلش واسه باباش تنگ شده واسه همین با جدیت از جاش پا شد و رفت دم در خونه و محکم میزد به در و باباشو  صدا میکرد به خیالش که حالا باباش میاد، منم هرچی باهاش حرف زدم و وعده وعیده شکلات و اسباب بازی و چیزایه دیگه دادم حاضر نشد از کنار در تکون بخوره که بالاخره بهش گفتم بیا بریم زنگ بزنیم بابا الو کن بهش بگو زود بیاد پیشت که دیدم راه افتاد طرف تلفن. خلاصه شماره بابایی رو گرفتیم و گوشی دادم صبا بابا: الو صبا: با با بابا: سلام بابایی خوبی؟ صبا: اججججا؟ ( کجا) بابا: بابا من اداره ام .تو دختر خوب باش به مامان کمک کن غذاتم بخور لالا کن من عصر میام میریم دد...
29 آبان 1390

یه روزه برفی با صبا

همیشه روزایه برفی واسه آدما جذابیتهایه خودشو داشته، یه جورایی هیجان انگیزه، دیدن بچه ها که با هم برف بازی میکنن و آدم برفی میسازن و زمین خوردنها و صدایه خنده ها و شوق یه روز تعطیل مدرسه! همه اینا میشن خاطره که باز هر سال وقتی که یه روز صبح از خواب بیدار میشی و از پنجره بیرون و نگاه میکنی و یکدفعه اونهمه سفیدی و زیبایی رو میبینی واست تکرار میشه برف امسال واسه من خاطرات دختر کوچولومو میسازه تا سالهایه بعد هر وقت برف اومد یاد کارایه صبا هم به خاطرات دیگم اضافه شه امروزم صبا خونه دایی امیر بود. ریحانه و هانیه صبا گلی و بردن پایین که برف بازی کنه. منم از بالا نگاشون میکردم . تویه محوطه کلی از بچه ها اومده بودن که داشتن بازی میکردن و ...
19 آبان 1390

خاطرات 13 ماهگی صبا

این وروجکی که میبینید صبا خانمه که حالا 13 ماهش شده،شیطونی از چشماش میباره!! قرار بود بریم پارک آبشار ،منم داشتم دنبالش میدویدم که بتونم بگیرمش و یه لحظه یه جا نگهش دارم تا لباساشو بپوشم و صبا هم در حال فرار کردن بود که باباش این عکس و ازش گرفت .بالاخره موفق شدیم و راه افتادیم که... ...از بس شیطونی کرده بود اینجوری شد خلاصه رسیدیم پارک و اینم خوشحالیه صبا گلی از اومدن به پارک هم از نشستن رو زمین لذت برد هم از غلت زدن رو چمنا که بابا با کلی زحمت راضش کرد که بریم اینجا هم صبا خوشکله خوشتیپ کرده واسه رفتن به تولد شقایق که اینجا 1 سال و 1 ماه و 11 روزشه امروزم که 17 آبان سال 90 بود اولین برف امسال شهر و سفیدپ...
18 آبان 1390

روزنوشت

بچه ها تو این سن هر روزشون با روز قبل متفاوته اینقدر که گاهی فرصت نمیکنی برای هرکدوم از واکنشهای تازه اش عکس العمل مناسب پیدا کنی.... تا بفهمی کجای کارو اشتباه کردی،یه مرحله تازه شروع شده که باید خودت رو برای ایفای نقش خودت آماده کنی! فقط باید همبازیشون بود و شش دانگ حواست و جمع کنی که جایی از مسیر اصلیت دور نشی و راهتو اشتباه نری. اینارو گفتم که بگم بچه داری سخته یعنی خیییییلی کار سختیه ولی شیرینی های خودشم داره تو این روزا صبا از صبح که جشاشو باز میکنه تا شب که میخوابه حتی گاهی شبها تا صبح اویزون منه! با اینکه میدونم کاره خطرناکیه ولی آشپزیمم مجبورم وقتی بغلمه انجام بدم. میگه فقط بیا کنار من بشین هیچ جایی نرو هیچ کاری هم نکن. هر جا هم...
18 آبان 1390

حرفهایه مادرانه...عکسهایه دخترانه

ای تماشایی ترین مخلوق زمین،آسمانی میشوم وقتی نگاهت میکنم...                                                   اینجا 1 روزته                                               این عکس 1 ما...
13 آبان 1390

عشقی از جنس صبا

مدت زیادیه که فرصت اینجا اومدن و نداشتم و نتونستم واسه گلم اتفاقایی که افتاده رو تعریف کنم. امشب خدارو شکر بالاخره اومدم هرچند که خیلی خستم... عزیزم این مدتی که نبودم چندتا علت داشت اول اینکه عمه اینا اومده بودن خونمون و بعدم مریضیه تو پیش اومد و حالا هم که بابا مریض شده. ولی مریض شدن تو خیلی اذیتم کرد . وقتی با اون حالت نفس میکشیدی دلم میسوخت و میگفتم کاش من جایه تو مریض بودم. این دومین باریه که خروسک میگیری وقتی رفتیم پیش اقا دکترت نمیدونی چه آتیشی سوزوندی. اول که رفتیم خانم منشی یه صندلی کوچولو آورد واست که تو هم پیش یه نینیه دیگه که نشسته بود کارتون نگاه میکرد تو هم بشینی و کارتون ببینی ولی مگه نشستی!!!! همش این صندلی دستت میکشیدی اینو...
10 آبان 1390
1